نظریه های مرتبط در کار با جامعه

نظریه توانمند سازی:

واژه EMPOWER در فرهنگ فشرده آكسفورد «قدرتمند شدن»، «مجوز دادن»، «ارائه قدرت» و «تواناشدن» معنی شده است. در معنای خاص قدرت بخشیدن و دادن آزادی عمل به افراد برای اداره خود و در مفهوم سازمانی به معنای تغییر در فرهنگ و شهامت در ایجاد و هدایت یك محیط سازمانی است. به بیان دیگر توانمندسازی عبارت است از طراحی و ساخت سازمان به نحوی كه افراد ضمن كنترل خود آمادگی قبول مسئولیتهای بیشتری را نیز داشته باشند. توانمندسازی در كاركنان باهوش، دلگرم، درستكار و مطمئن شرایطی فراهم می آورد كه در لوای آن زندگی كاری خود را كنترل و به رشد كافی برای پذیرش مسئولیتهای بیشتر در آینده دست خواهندیافت.

توانمندسازی ضمن تغییر در نحوه نگرش افراد و قضاوت آنها در رابطه با مسائل مختلف فردی و سازمانی، باعث به وجود آمدن این باور در آنها می شود كه آزادی و اختیار منابع مطمئنی برای تواناشدن است.

از این رو، وقتی گروهی از افراد درسازمانها توانمند می شوند، روابط آنها با صاحبان قدرت تغییر می كند و در اهداف مشتركشان سهیم خواهندشد. افراد توانمندشده در ارتباطات خود با دیگران و صاحبان قدرت مانند شركتها و دولت تغییر ایجاد می كنند. این افراد در كسب و كار و تجارت نیز در روابط خود با دیگرهمكاران، مدیریت و فرایندكاری تغییر ایجاد خواهندكرد. در حال حاضر، سازمانها وارد عصر جدیدی شده اند. كاركنان، شركای سازمان و بخشی از گروه شده اند بنابراین، نه تنها ضروری است كه مدیران دارای خصوصیات رهبری شوند، بلكه تمام كــارمنـدان هم باید روشهایی كه به كار می گیرند، خود راهبر باشند. این فكر مطلوب، كاملاً دموكراتیك و نشان دهنده احترام برای اشخاص و شخصیت آنها و بسیار اخلاقی است.

در رابطه با سیر تاریخی توسعه نظریات توانمندسازی «ریچارد كوتو» از دو نوع توانمندسازی به شرح زیر نام می برد.

اولین نوع «توانمندسازی روان – سیاسی» است كه باعث افزایش عزت نفس (احترام به خود) شده و نتـایج آن در رفتار با دیگران جلوه پیدا می كند، به عبارت دیگر توانمندسازی مستلزم اعتماد و توقعات و مهمتر از آن توانایی كاركنان درمورد یك تغییر واقعی در رفتار است.

نوع دوم «توانمندسازی روان – نمادین» است، كه علاوه بر افزایش عزت نفس در كاركنان باعث تغییر در مجموعه ای از پدیده های غیرقــابل تغییر می شود. یك بار دیگر تاكید می كنیم كه اجرای توانمندسازی واقعی، مستلزم درك مجموعه ای از تفاوتهای روحی و تعهد و التزام مدیران و كاركنان خواهدبود كه براساس صداقت و اعتماد متقابل استوارگردیده باشد.
تغییر در فرهنگ، رفتار و ترك عادتهای كهنه و قدیمی روش بسیار مناسبی است تا بتوانیم به كمك آن و براساس یك سیستم ارزشی مبتنی بر ارزشهای اخلاقی و انسانی، رابطه بسیار نیرومندی بین مدیر و كاركنان به وجود آوریم. این ارزشها باید به گونه ای طراحی شوند كه موردتایید مدیر و كاركنان باشند.(به نقل از جعفر قاسمی1391) نظریه های تغییرات:

نظریه های مربوط به تغییر اجتماعی را می توان به طرق گوناگون طبق بندی نمود که معروف ترین آنها تمایز این نظریه ها در دو دسته نظریه های خطی و نظریه های دورانی یا دوری است .

منظور از نظریة خطی تبیین حرکت جامعه بر روی خط مستقیم و عبور از مراحلی است که در نهایت به نقطة تعالی پیش بینی شده ای می رسد و نظریه دورانی تبیین حرکت جامعه به گونه ای است که تمدن از مراحل پیدایش، رشد، تکامل به انحطاط می رسد و به عبارتی دیگر نوعی تکرار تاریخ را در آن مشاهده می کنیم.

در بین نظریات خطی، به نظریه های اگوست کنت و مارکس را که ازاهمیت بیشتری برخوردارند اشاراتی می کنیم:

نظریة خطی اگوست کنت را می توانیم در " قانون مراحل سه گانه " وی مشاهده کنیم، که سیر تکامل تفکر بشر را از مرحلة ربانی به مرحلة متافیزیکی (مابعدالطبیعی) ودر نهایت به مرحلة اثباتی مورد بررسی قرار می دهد در حقیقت قانون سه مرحله ای کنت جنبه ای ذهن گرا و ایده آلیستی دارد. با این همه او هریک از مراحل تحول ذهن نوع بشر را با یک نوع سازمان اجتماعی و سلطة سیاسی خاص آن مرحله مرتبط ساخته است:

مرحلة ربانی تحت سلطة کاهنان معابد است و حاکمان نظامی در آن فرمانروائی می کنند. ذهن بشر در این مرحله جریان امور را در ارتباط با ارادة ارباب انواع قرار می دهد و به عبارت دیگر کلیة تحولات و حوادث و وقایع را با ارادة خدایان تببین و توجیه می کند. مرحله متافیزیکی (ما بعدالطبیعی) یا فلسفی سازمان اجتماعی تحت سلطة کلیسا است و ویژگیهای آن بیشتر با ویژگیهای دورة قرون وسطی مطابقت می کند. در این مرحله ذهن بشر جریان امور طبیعت و زندگی بشر را به نیروهائی نسبت می دهد که خودشان نهانی هستند ولی آثارشان آشکار است و به عبارت دیگر در تبیین و توجیه علل و قایع و تحولات بشر به عقل خود رجوع می کند. به عقیده اگوست کنت مرحلة فلسفی یا متافیزیکی با مرحلة اول تفاوت چندانی ندارد و تنها فرقش آنست که در این مرحله استدلال و تعقل جای تخیل را گرفته ولی هنوز فکر انسان دنبال حقایق مطلق و باطنی است که بدرستی نمی تواند به آنها پی ببرد. مرحلة سوم مرحلة اثباتی است که تازه آغاز شده است جامعه تحت تسلط مدیران صنعتی و هدایت دانشمندان است دراین مرحله انسان سعی در کشف روابط علی و ارتباطی می نماید که ممکن است خواه در لحظه ای معین و خواه در طی زمان بین پدیده ها یافت شود . به عبارت دیگر در این مرحله تخیل و تعقل هردو تابع مشاهده و تجربه می شوند . این مرحله را مرحلة علمی یا تحققی می نامند. پارتو در کتاب " ذهن و جامعه " در چهار چوب نظریه " گردش برگزیدگان " خود تغییری از تاریخ ارائه می دهد که طبق آن هر تغییر اجتماعی از مبارزه گروهها بر سر قدرت سیاسی حاصل می شود و بدین ترتیب ما به تناوب شاهد دوره های بسیار سختی هستیم که قدرت را گروه برگزیده جدیدی که به تازگی پیروز شده است اعمال می کند و سپس به دوره های آرامتر و انسانی تری می رسیم که اعمال قدرت به وسیلة گروه برگزیده برخاسته از اعماق جامعه صورت می گیرد .. و بدین ترتیب پارتو در نظریه گردش نحبگان خود اقتدار و حاکمیت ارثی نجبا و اشراف را مورد تردید قرار می دادو اعتقاد داشت که اقتدار یا حاکمیت فقط به اشخاصی که از لحاظ کیفی و هم از لحاظ عینی برتر هستند تعلق می گیرد و گردش نخبگان در نظر وی در عین حال هم واقعیتی عینی و هم عاملی استکه بوسیلة آن یک جامعة بطور طبیعی به موجودیت خود ادامه داده و پیشرفت می نماید .

آرنولد توئین بی و سوروکین و اسپنگلر را نیز از جمله متفکرانی می دانند که دارای نظریات دورانی هستند.

نظریه نوسازی و توسعه:

جامعه شناسي توسعه عمدتاً با 3 ديدگاه مواجه است:

نوسازي (Modernization) مفهومي است که در کل، معادل فرايندي براي دگرگوني جامعه به کار مي‌رود.

اصطلاح نوسازي براي تحليل مجموعه پيچيده‌اي از تحولاتي که در همه زمينه‌ها براي انتقال از جامعه سنتي و کشاورزي به جامعه صنعتي رخ مي‌دهد به کار برده مي‌شد. نوسازي شامل تحولات در زمينه‌هاي اقتصادي، سياسي، اجتماعي، فرهنگي و رواني است.

اصطلاح نوسازي گرچه به صورت معادلي براي توسعه بکار مي‏رود، اما داراي مفهوم خاص خود مي‏باشد. در واقع در نوسازي بيشتر بر "فرد" تکيه مي‏شود، در حاليکه در توسعه بر "جامعه". تعريف راجرز از نوسازي چنين است: نوسازي فراگردي است که طي آن افراد از زندگي به شيوه سنتي به مرحله‏اي از زندگي پيچيده‏تر و پيشرفته‏تر (به لحاظ تکنولوژيکي) گام مي‏نهند. نوسازي در طول دهه هاي 50 و 60، پارادايم غالب در مطالعات توسعه بود.

"امتياز مفهوم نوسازي بر مفهوم توسعه اين است که بخاطر توجه آن به فرد، بيشتر با عوامل فرهنگي-رواني سر و کار دارد تا عوامل اقتصادي-سياسي و اين مسئله طبيعتاً حيطه اين مفهوم را محدودتر و کاربرد آن را آسانتر مي‏کند". اما اين به آن معنا نيست که نوسازي تنها به ابعاد رواني توسعه مي‏پردازد.